اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

با قلم ...

با قلم می گویم:

       -ای همزاد، ای همراه،

                      ای هم سرنوشت

هر دومان حیران بازی‌های دوران‌های زشت.

شعرهایم را نوشتی

                دست‌خوش؛

اشک‌هایم را کجا خواهی نوشت؟

فریدون مشیری



هوا گرفته است. آسمان نم نم ، دانه های بلورین خود را به خاک تقدیم می کند . به راستی باران یک مفهوم است. عشق یک نماد است ، نمادی که به سختی می توان به معنای آن پی برد...
دل مردگی و بی ثباتی روح هر روز بیشتر و بیشتر می شد . آسمان دیگر نگاهم نمی کرد . خاک قدم های سست و بی اراده ام را پس می زد... راه که می رفتم فقط غبار را می دیدم ، درو دیوار سیاه اینجا را می دیدم... به دنبال این بودم که صورت کسی را ببینم اما تنها موهای پشت سرشان را می دیدم...!!!
چه دوران غم آلودی... در آن هوای غبار گرفته ، در میان کوچه ای خود را یافتم که همه ی دیوارهایش سیاه و کدر بود ... هر از گاهی به چیزی برخورد می کردم و وقتی نگاه می کردم ، چه می دیدم؟ همان "انسان های پشت به من کرده"... کوچه را طی می کردم و کوچه ها را یکی پس از دیگری می پیچیدم ... به جایی رسیدم و گماشتم که اینجا آخر خط من است .
هنوز سیاهی... هنوز غربت... پس کجاست آن همه از مهر گفتن ها و از باران نوشتن هایم؟ ... به نقطه ی آخر رسیده بودم ... دیگر چیزی را نمی دیدم ... همانجا نشستم و به پاهایم خیره شدم ... نمی دانم چه مدت آنجا بودم ، نمی دانم نگاهم به چه چیز دوخته شده بود، نمی دانم دلم برای چه ماتم گرفته بود ... ؟ احساس کردم سال هاست در آنجا خشکم زده است ... نه ، انگار قرن هاست که آنجا نشسته ام ...
صدایی شنیدم ... صدایی غریب... صدایی مبهم و گنگ ... کم کم حس کردم آشناست ... به سختی سرم را بالا آوردم ... چیزی که می شنیدم ، یک صدا نبود... نا له بود ... صدا ناله می کرد : دوستت دارم...!
باز نمی دانم چه مدت خودم را گم کردم ... نمی دانم چه مدت گوش هایم را گرم می کردم تا آن صدا را بلند تر حس کنم ... آرام آرام بلند شدم و ایستادم ... نگاهی به عقب کردم ... تفاوت چندانی نکرده بود ... فقط همان صدای ناله های دوستت دارم دستم را محکم می فشرد و به جلو می راند ... راه می رفتم و هر چه به عقب نگاه می کردم از نقطه ی آخر خط دورتر و دورتر می شدم...
حال آن صدا، آن ناله ، آن دوستت دارم ها آنقدر به قلبم نزدیک شده اند که با تمام وجود حسشان می کنم ...
من بازگشتم... من با یک صدای ناله ی دوستت دارم رنج کشیده بازگشتم...
و حال با تمام و جود می توانم نا له ای کنم ...
با صدای ناله ای می گویم : من هم دوستت دارم.

س.اشکمهرکوچولو

بگزارید تنها باشم...

آری مرا تنهای قرن بخوانید

مرا در وادی عشق بیابید

مرا از شب زنده داران عاشق بخوانید

مرا از مرگ خواهان بنامید

من عشق را گنگ و بی مفهوم می نامم

من دوست داشتن را جمله ای عذاب آور می نامم

من تو را چون دیگران عبوس می نامم

بگزارید گریه کنم

بگزارید تنهای قرن گریه کند

بگزارید تنها باشم

شعر از:آرمان خادمی

بر گرفته از سایت: http://www.shereno.com/  

 

 

خستم... خسته از شب٬ از ظلمت ٬ از این هوای غبار آلود پر درد اتاقم...

خستم از فرو دادن بغض های تلخ شبانه ام ... خسته از اشک ریختن های بی دلیلم...

نفرت از دوری و فراق گوشه گوشه ی قلبم ٬ نفرت ار عشق و علاقه در ذره ذره ی دلم جای گرفته. به کدامین هدف نفس می کشم ؟ با کدامین امید قدم بر می دارم؟

دیگر باران هم از غم هایم نمی کاهد... خسته ام از هر چه غصه و از غم گفتن است...

شبی که همیشه برایم نماد آرامش و زیبایی بود به زندان درد آلودی تبدیل شده است که کاش می توانستم از او هم بگریزم.

و اینک احساس آرام آرام ٬ نرم نرم می میرد و به فراموشی سپرده می شود... نمی دانم چرا احساس نفرت و غم اندودم پاک نمی شود؟

اگر آن هم قطعی شود ٬ مطمئنا به مرده ای متحرک مبدل خواهم شد... خواهم شد... خواهم شد...

س.اشکمهرکوچولو

برف می بارد... آسمان سپید دانه های کوچکش را به زمین گرم تقدیم می کند . چه هدیه ی زیبایی است...

نمیدانم چندمین برف و بارانی است که دیگر در کنارم نیستی...گویی سالهاست که بدون تو سر می کنم ...

نبودن هایت را با نگاه کردن به عکست پر می کنم ... چه زمستان تلخی است ...

چقدر دردناک است باور کردن فقدان وجود تو ... دستان سرد و خسته ام ، گرمای وجودت را التماس می کنند و کسی نیست که نیازشان را استجابت کند...

دردهای دل ماتم زده ام روی هم انبار شده اند و کسی نیست که مرهمی بر زخم هایم شود ... بی کس بودنم را هیچ کس جز تو که همه کسم بودی نمی فهمد... به امید روزی که من هم چشم هایم را بر هم بگزارم و به سوی تو بشتابم...

س.اشکمهرکوچولو

برای عزیزی که سفر کردو رفت...

چه دنیا نا جوانمردانه می گذرد...

چه دنیا نا جوانمردانه می گذرد ... چه روزهایی گذشت ، روزهای بدون درد و رنج دوری ...

همه رفتند کسی دورو برم نیست ... تو رفتی و بیکسی هایم آمدند ... چه روزهای با تو بودن را بی بهانه سپری کردیم ... چه روزهایی که تو بودی و وجودت را احساس نکردیم ...

چه دنیا نا جوانمردانه می گذرد ... تو نیستی و ما هستیم فقط بخاطراینکه تو روزی بوده ای که ما باشیم و تو رفته ای تا ما باقی بمانیم ... هوا سرد است و دستانم دلتنگ دستانت تا دوباره بگیرمشان و بر قلبم بفشارم ...

دیروز دو ماهی می شد سراغی از من نگرفته ای و من تنهای تنهام ... تنهای تنها...

روزهای بیکسی را سر می کنم اما روزهای بی تو بس نا جوانمردانه می گذرد ...

و این فقط کار دنیاست که نا جوانمردانه می گذرد... نا جوانمردانه ...

۱۳۸۵/۹/۱۹ *** س.اشکمهرکوچولو

وجودم را کویری می بینم. بیابانی بی آب و علف . تا چشم کار می کند خاک است و هوا و آسمان . به دلم پا می گذارم ، گویی در آن هم چیزی نمی بینم .

انسانیتم به پوچی گراییده . هیچ احساسی را لمس نمی کنم ، شاید یه جور بی ثباتی ...

نای رفتن به دنبال خورشید را ندارم . روزی سیاهی را دوست داشتم ، شاید چون آسمانم آبی و روشن بود و امروز اگر نگاه کنی در چشمانم ظلمت و تاریکی را مزه مزه می کنی ...

میلی در من نیست و چشمه ی آرزوهایم تا اطلاع ثانوی راکد شده است . روی ماه رویاهایم را ابر سیاهی پوشانده . در ذره ذره ی وجودم ، تکه تکه های نگاهم ، قطره قطره ی صدایم هنوز روزنه ی نور خدایم هست ... اما انگار این بار دلم نمی خواهد دستم را دراز کنم ... پیش درگاه او هم شرمنده ام ...

آیا روزی خواهد آمد که در تلاطم ها و طوفان های احساساتم غرق شوم و از نفس کشیدن هم آزاد شوم ؟ روزی خواهد رسید که روزنامه های شهرمان بنویسند دخترکی در خودش، خود را کشت و جان سپرد ؟

می خواهم ، بدم هم نمی آید که روزی فرا رسد تا دیگر نباشم اما باز نقطه ی نور را می بینم . اگر من هم نخواهم ، به کویر تاریک وجودم می تابد . آیا روزی خواهد رسید که کلید این چراغ را هم خاموش کنم و به ظلمت ژرف خود فرو روم ؟

نمیدانم در چه حالی هستم و موج احساسات مرا به کدام سوی ساحل می برد ؟ اما هر چه که هست می دانم و مطمئنم که روزی خواهد رسید تا کفترها را با دستانمان دها کنیم و همه شان را روی گنبد طلایی جمع کنیم . روزی خواهد رسید که واژه را یه راحتی صداقت روان سازیم . روزی خواهد رسید که مشت مشت ستاره به شب دلمان بپاشیم . روزی خواهد رسید که هوا بوی عشق دهد ، روزی خواهد رسید که هوا را ببلعیم و از احساسش لذت ببریم .

روزی خواهد رسید که دست های همدیگر را بگیریم و روی آب با پریان قدم زنیم .

روزهای زیادی خواهد رسید ، مانند امروز که رسید و آن هم گذشت ... واژه های زیادی را هدر دادم اما ثابت کردم روزی رسیده است که امیدم نزدیک به نا امیدی بوده و باز هم خدایم را حس کرده ام...

الهی به امید تو...

س.اشکمهرکوچولو 

باز پاییز می آید . فصل باران ، فصل بی برگی ، فصلی چون من .

شهر به خاموشی فرو می رود و من در پس ظلمت بی انتهای درختان شب تنها برگهای سبز زرد شدمان را می بینم .

بوی دبستان می آید ... بوی اشک های کودکی که به دنبال کیف و کفش می دود .

ابرها به آسمان باز می گردند و باز باران با ترانه بر روی پنجره می رقصد .

دیگر درخت سبز سر کوچه مان مرا نمی خواند و این بار تنها به این دلخوش است که می تواند در خواب هم صدای خش خش خرد شدن برگ هایش را بشنود .

خورشید کم تر می تابد و سوز و سرما جایش گرفته ...

دل آسمان می گیرد و باز اشک می ریزد و من پا به پایش می گریم و در دست باد رها می شوم .

چه غروب دل انگیزیست ، در کنار پنجره مشق هایم را از بر می کنم .

آسمان سبک می شود و دیگر صدای حق حقش نمی آید ، بعد از هر غم و غصه اش به خدا پناه می برد .

نگاه کن !!! آنجا پلی برایمان ساخت ، رنگین کمانی که باز در وقت دلتنگی هامان ما را به پیش خدا می برد ...

س.اشکمهرکوچولو