اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

***دریا***

آهی کشید غمزده پیری سپید موی

افکند صبحگاه٬ در آینه چون نگاه

در لابلای موی چو کافور خویش دید

یک ستاره مو سیاه!

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد.

در خاطرات تیره و تاریک خود دوید.

سی سال پیش٬نیز٬ در آینه دیده بود:

یک تار مو سپید!

در هم شکست چهره محنت کشیده اش

دستی به موی خود فرو برد و گفت: وای!

اشکی به روی افتاد و ناگهان

بگریست های های!

دریای خاطرات زمان گذشته بود

هر قطره ای که بر رخ آینه می چکید

در کام موج٬ ضجه مرگ غریق را

از دور می شنید.

طوفان فرو نشست٬ ولی دیدگان پیر

می رفت باز در دل دریا به جستجو

در آب های تیره اعماق خفته بود:

یک مشت آرزو...!  

***فریدون مشیری***

 

نا آشنا

باز هم قلبی به پایم افتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
یار هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد

باز هم از چشمه لب های من
چشمه ای سیراب شد سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد در خواب شد

بر دو چشمش دیده می ورزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشق دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه . مال آرزو

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم دل پر امید را
او فکر لذت و قافل که من
طالب آن لذت جاوید را

من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود حویش را
او تنی می خواهد ار من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را

او به من می گوید ای آغوش گرم
مست نارم کن که من دیوانه ام
من به او می گویم ای نا آشنا
بگذر از من، من ترا بیگانه ام

آه ار این دل اه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند

فروغ فرخزاد