آسمان ایر یاران است و زمین گل باران ...
در قعر افکار احساس برانگیز خود قدم می زنم و از خاطره ها پاک می شوم...
و اما خاطر خود را پر می کنم از تصویر زیبای نگاه تو...
هنگامی که سیاهی چشمانت را تقدیم به من می کردی...
و آن زمان نه آسمان را احتیاجی بود و نه زمین را نیاز...
قلبم را سیاه پوش کرده ام ... همان رنگی که روزی آرزویم بود و حالا رنگ زاری چشمانم...
می دانی حال چه کسی را پیدا کرده ام ؟
حال زندانی که زندانیانش او را در زندان تنهایی اش تنها گذاشته است...
انگار شکافی در ذهنم پیدا شده است، یک سوی آن مرگ و نیستی است و سوی دیگر آن چشمان براق تو...
دوراها تلخی است...
ای کاش در کنارم بودی و مرا از تمام نیستی ها و حبس کشیدن به جرم تنهایی هایم نجات می دادی...
من دچار خفقانم ... بگزار هواری بزنم..........
س.اشکمهرکوچولو