اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

آسمان ایر یاران است و زمین گل باران ... در قعر افکار احساس برانگیز خود قدم می زنم و از خاطره ها پاک می شوم... و اما خاطر خود را پر می کنم از تصویر زیبای نگاه تو... هنگامی که سیاهی چشمانت را تقدیم به من می کردی... و آن زمان نه آسمان را احتیاجی بود و نه زمین را نیاز...
قلبم را سیاه پوش کرده ام ... همان رنگی که روزی آرزویم بود و حالا رنگ زاری چشمانم...
می دانی حال چه کسی را پیدا کرده ام ؟
حال زندانی که زندانیانش او را در زندان تنهایی اش تنها گذاشته است...
انگار شکافی در ذهنم پیدا شده است، یک سوی آن مرگ و نیستی است و سوی دیگر آن چشمان براق تو...
دوراها تلخی است...
ای کاش در کنارم بودی و مرا از تمام نیستی ها و حبس کشیدن به جرم تنهایی هایم نجات می دادی...
من دچار خفقانم ... بگزار هواری بزنم..........

تنهای

س.اشکمهرکوچولو