انتظار نداشتم تا همیشه هم سلولی من بمونی
انتظار نداشتم چون محکوم به حبس ابد بودم ، تو هم فکر فرار را از سرت بیرون کنی
انتظار نداشتم شریک غم هام بشی و شادیهای کوچکت رو به من تعارف کنی
انتظار نداشتم وقتی از پشت میله ها، آزادی رو نگاه می کنی، من رو هم تو رویاهات ببینی
انتظار نداشتم وقتی یواشکی کلیدها رو از جیب نگهبان برداشتی، منو مَحرم بدونی
انتظار نداشتم وقتی تو اعماق شب از سلول خارج شدی، کلیدها رو با خودت نبری...
انتظار داشتم به حرمت تمام خاطراتمون
تمام یادگاریهای روی دیوار
تمام خط های شمارش روزهای شب زده مون روی دیوار
تمام دوست دارم های روی دیوار
تمام قلب های تیرخورده روی دیوار
آروم صدام می کردی و می گفتی :
خداحافظ ...
پارچه سیاه شب را
گلوله های نور
پاره پاره کرده اند
و سینه ی صاف سکوت
از میان سوراخ ها چه زیباست
نگاهش آرام
روی من می تراود
و نرم نوازشم می کند
و در آغوش سرد خواب
پنجره ها رنگ شب می گیرند