باز پاییز می آید . فصل باران ، فصل بی برگی ، فصلی چون من .
شهر به خاموشی فرو می رود و من در پس ظلمت بی انتهای درختان شب تنها برگهای سبز زرد شدمان را می بینم .
بوی دبستان می آید ... بوی اشک های کودکی که به دنبال کیف و کفش می دود .
ابرها به آسمان باز می گردند و باز باران با ترانه بر روی پنجره می رقصد .
دیگر درخت سبز سر کوچه مان مرا نمی خواند و این بار تنها به این دلخوش است که می تواند در خواب هم صدای خش خش خرد شدن برگ هایش را بشنود .
خورشید کم تر می تابد و سوز و سرما جایش گرفته ...
دل آسمان می گیرد و باز اشک می ریزد و من پا به پایش می گریم و در دست باد رها می شوم .
چه غروب دل انگیزیست ، در کنار پنجره مشق هایم را از بر می کنم .
آسمان سبک می شود و دیگر صدای حق حقش نمی آید ، بعد از هر غم و غصه اش به خدا پناه می برد .
نگاه کن !!! آنجا پلی برایمان ساخت ، رنگین کمانی که باز در وقت دلتنگی هامان ما را به پیش خدا می برد ...
س.اشکمهرکوچولو