اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

باز پاییز می آید . فصل باران ، فصل بی برگی ، فصلی چون من .

شهر به خاموشی فرو می رود و من در پس ظلمت بی انتهای درختان شب تنها برگهای سبز زرد شدمان را می بینم .

بوی دبستان می آید ... بوی اشک های کودکی که به دنبال کیف و کفش می دود .

ابرها به آسمان باز می گردند و باز باران با ترانه بر روی پنجره می رقصد .

دیگر درخت سبز سر کوچه مان مرا نمی خواند و این بار تنها به این دلخوش است که می تواند در خواب هم صدای خش خش خرد شدن برگ هایش را بشنود .

خورشید کم تر می تابد و سوز و سرما جایش گرفته ...

دل آسمان می گیرد و باز اشک می ریزد و من پا به پایش می گریم و در دست باد رها می شوم .

چه غروب دل انگیزیست ، در کنار پنجره مشق هایم را از بر می کنم .

آسمان سبک می شود و دیگر صدای حق حقش نمی آید ، بعد از هر غم و غصه اش به خدا پناه می برد .

نگاه کن !!! آنجا پلی برایمان ساخت ، رنگین کمانی که باز در وقت دلتنگی هامان ما را به پیش خدا می برد ...

س.اشکمهرکوچولو