اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

وجودم را کویری می بینم. بیابانی بی آب و علف . تا چشم کار می کند خاک است و هوا و آسمان . به دلم پا می گذارم ، گویی در آن هم چیزی نمی بینم .

انسانیتم به پوچی گراییده . هیچ احساسی را لمس نمی کنم ، شاید یه جور بی ثباتی ...

نای رفتن به دنبال خورشید را ندارم . روزی سیاهی را دوست داشتم ، شاید چون آسمانم آبی و روشن بود و امروز اگر نگاه کنی در چشمانم ظلمت و تاریکی را مزه مزه می کنی ...

میلی در من نیست و چشمه ی آرزوهایم تا اطلاع ثانوی راکد شده است . روی ماه رویاهایم را ابر سیاهی پوشانده . در ذره ذره ی وجودم ، تکه تکه های نگاهم ، قطره قطره ی صدایم هنوز روزنه ی نور خدایم هست ... اما انگار این بار دلم نمی خواهد دستم را دراز کنم ... پیش درگاه او هم شرمنده ام ...

آیا روزی خواهد آمد که در تلاطم ها و طوفان های احساساتم غرق شوم و از نفس کشیدن هم آزاد شوم ؟ روزی خواهد رسید که روزنامه های شهرمان بنویسند دخترکی در خودش، خود را کشت و جان سپرد ؟

می خواهم ، بدم هم نمی آید که روزی فرا رسد تا دیگر نباشم اما باز نقطه ی نور را می بینم . اگر من هم نخواهم ، به کویر تاریک وجودم می تابد . آیا روزی خواهد رسید که کلید این چراغ را هم خاموش کنم و به ظلمت ژرف خود فرو روم ؟

نمیدانم در چه حالی هستم و موج احساسات مرا به کدام سوی ساحل می برد ؟ اما هر چه که هست می دانم و مطمئنم که روزی خواهد رسید تا کفترها را با دستانمان دها کنیم و همه شان را روی گنبد طلایی جمع کنیم . روزی خواهد رسید که واژه را یه راحتی صداقت روان سازیم . روزی خواهد رسید که مشت مشت ستاره به شب دلمان بپاشیم . روزی خواهد رسید که هوا بوی عشق دهد ، روزی خواهد رسید که هوا را ببلعیم و از احساسش لذت ببریم .

روزی خواهد رسید که دست های همدیگر را بگیریم و روی آب با پریان قدم زنیم .

روزهای زیادی خواهد رسید ، مانند امروز که رسید و آن هم گذشت ... واژه های زیادی را هدر دادم اما ثابت کردم روزی رسیده است که امیدم نزدیک به نا امیدی بوده و باز هم خدایم را حس کرده ام...

الهی به امید تو...

س.اشکمهرکوچولو