صدای همهمه می آید.
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.
ورودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می آموزند٬
فقط یه من.
ومن مفسر گنجشک های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده"سرنات" شرح دادم.
ولی ٬ مکالمه ٬ یک روز محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاه پرک های انتشار حواس
سپید خواهد کرد.
می توسم٬ از لحظه بهد و از این پنجره ای که به روی
احساسم گشوده شده است.
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم ٬ تنها٬ نشسته ام.
برک ها روی احساسم می لغزند.
درها عبور غمناک مرا می جویند.
پنجره را به پهنای جهان می گشاییم:
جاده تهی است.درخت گرانبار شب است.
ساقه نمی لرزد٬ آب از رفتن خسته است:
تو نیستی ٬ نوشان نیست.
تو نیستی ،و نپیدن گردابی است.
***سهراب سپهری***