اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

***دلتنگم****

دلتنگم

دلتنگ تر از هر وقت

دلتنگ هستم پس کجائی

دلتنگی هایم برایت، باران

تمامی ندارد

دلتنگم

چه فرق دارد پاییز یا بهار

تو باشی چه در بهار و چه در خزان

دلتنگم

باز نگاه،باز پنجره،باز غروب

باز هنگام غروب

از پنجره نگاه می کنم

مثل قبل،هنگام دلتنگی هایم

دلتنگم

اما اثری از تو نیست

نه اثری از خودت و نه اثری از عطرت

دلتنگم

تو هم وفا نکردی

تو هم مرا فراموش کردی

با تو ام ای ابر

پس کجا رفتی ؟

تو که گریستن را دوست داشتی

نوبت به ما که رسید ،

گریه شد فراموش

دلتنگم

جایت خالی است

باران پاییزی

جایت خالی ست

باران بهاری

دلتنگم

اینجا

نگاه،پنجره،غروب

همه هستند

اما تو که نیستی

چه سود دارد بودن...

نگاه ،پنجره و غروب...

دلتنگم

سری به انجمن اشک ریزان زدم

اثری از تو نبود

سراغت را گرفتم

کسی خبر نداشت

دلتنگم

این طبیعت،این آفتاب،این نگاه منتظر من

با تو کامل می شود

پس ای کاش بودی

دلتنگم

اگر باز گشتی

نگو چرا دلتنگ بودی

آخر من عاشقت بودم

برای همیشه

اما تو...

دلتنگم

تو سفر می کنی و باز می گردی

ای مسافر همیشگی من

در فلبم بمان

که قلبم طاغت دلتنگی را دیگر ندارد

دلتنگم

***اشکمهر***

سلام به دوستای با وفا و با مرام خودم، امشب یه شعر واستون" نوشتم که با قلم یا انتخاب خودم نیست ، این شعر یه هدیه است از یه قلب کوچولو.

داداش کوچولوی من از اینکه این شعر را بهم هدیه دادی ممنونم..."                                ***اشکمهر کوچولو***


***غزل***
 
شاعری یک غزل بهانه کشید

روزرا مثل شب، شبانه کشید

یاد دوران کودکی افتاد

هی زمین ودرخت وخانه کشید

حس دلتنگی عجیبی داشت

آه سردی ازاین زمانه کشید

سال ها، هی فریب خود را داد

خار را شکل یک

 جوانه کشید

بارها روی تخت خسته ی شب

درد و فریاد مخفیانه کشید

دید دیگرنمی شود اما

تاب این اشک را به زبانه کشید

مثل آتش به زیر خاکستر

با کمی باد زبانه کشید

آخرش سوخت تا برنده شود

سوخت تا ازخودش نشانه کشید


***قایقی خواهم ساخت***


٬قایقی خواهم ساخت
.خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه عشق
.قهرمانان را بیدار کند

قایق از تور تهی

٬و دل از آرزوی مروارید
هم‌چنان خواهم راند
.نه به آبی‌ها دل خواهم بست

نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می‌آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران
.می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان

.هم‌چنان خواهم راند
:هم‌چنان خواهم خواند
".دور باید شد، دور"
.مرد آن شهر اساطیر نداشت
.زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود

.هیچ آیینه تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد
.چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
.دور باید شد، دور
٬شب سرودش را خواند
.نوبت پنجره‌هاست

.هم‌چنان خواهم خواند
.هم‌چنان خواهم راند

پشت دریاها شهری است

.که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است
.بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند
.دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف
.خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود

.و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد

پشت دریاها شهری است

.که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
.شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند

!پشت دریاها شهری است
.قایقی باید ساخت

قایقی باید ساخت
***سهراب سپهری***

***روز مادر ٬ بهترین روز خدا***


من نفس خداوند زنده را همه جا حس می کنم 

من ، زنگ و فریاد بی صدای او را همه جا می شنوم

بلند می کند ، دور می کند روح مرا آن به همه آگاه

من ، زمزمه و نجوای بی کران او را همه جا ( می شنوم  )

 

هوهانس تومانیان

                                        

مادر ی رویای سبز غنچه ها

مادر ای پرواز نرم قاصدک
              
مادر ای معنای عشق شاهپرک

گونه هایت کاش مهتابی نبود
              
تا دلم در بند بی تابی نبود

ای تمام ناله هایت بی صدا
             
مادر ای زیباترین شعر خدا