اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

...سلام دوستان گلم ٬ از اینکه دیر به دیر آپ می کنم و پیشتون نمیام شرمندم ... ببخشید
.این متن را از وبلاگ دوست هنرمندمون بی آشیانه برداشتم ٬ امیدوارم که کاره بدی نکرده باشم
www.eshghyahavas.blogsky.com

شاخه گل سرخ

دوست دارم همونطوری باشم که هستم
یه کلبه کوچیک
یه گلیم پا خورده
یه کوزه آب
یه تیکه نون
یه روز سبز با روشنایی خورشید
یه شب پر ستاره با نور ماه
یه کتاب که نشونه خداشناسی باشه
...یه دفتر خاطرات و
دوست دارم تو هم همونطوری باشی که هستی
هرطور که باشی برام عزیزی
نمی تونم وقتی میای سر راهت فرش پهن کنم
نمی تونم از چند نفر بخوام که روی کجاوه بنشوننت و دورت بچرخن
نمی تونم سر تا پای تو رو طلا بگیرم
نمی تونم زیباترین الماس های دنیا رو پیشکشت کنم
نمی تونم چشمات رو به تصویر بکشم
اما می تونم تمام زیبایی های دنیا رو یه جا بهت تقدیم کنم
همون چیزی که تمام عشقم رو ابراز می کنه
همون چیزی که با تمام وجودم بهت تقدیم می کنم
می دونم که می دونی از همه دنیا چی دارم برای تو
آره، فقط یه شاخه گل سرخ


صدای همهمه می آید.
.و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
ورودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می آموزند٬
.فقط یه من
ومن مفسر گنجشک های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
.کنار جاده"سرنات" شرح دادم
ولی ٬ مکالمه ٬ یک روز محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاه پرک های انتشار حواس
.سپید خواهد کرد
می توسم٬ از لحظه بهد و از این پنجره ای که به روی
.احساسم گشوده شده است
کنار مشتی خاک
.در دور دست خودم ٬ تنها٬ نشسته ام
.برک ها روی احساسم می لغزند
.درها عبور غمناک مرا می جویند
:پنجره را به پهنای جهان می گشاییم
.جاده تهی است.درخت گرانبار شب است
:ساقه نمی لرزد٬ آب از رفتن خسته است
.تو نیستی ٬ نوشان نیست
.تو نیستی ،و نپیدن گردابی است
ــــــــــ
"سهراب سپهری"

***مرگ***

زیراین طاق کبود

مردمانی هستند

همه از جنس بلور

همه از جنس همند

مرگ را می بینی

او همیشه با من است

هرگز نگریزم از او

او سایه وحشت نیست

او سایه پایان زندگی نیست

او روشنی صبح خداست

او نرم تر برگ گل است

گاه گاهی قفسی می سازد

نگریزم از او

او فرزند تقدیر است

او خواهر سرنوشت است

او ثمره سرشت آدمی است

او وصال من به حق است

او نیاز شب است

تا بنشیند آن سو

تا بنگرد ماه را

تا ماه رویش را از ما

برنگرداند

مرگ در یک قدمی ست

دستش را بگیر

زندگی را ...از سر دوستی با او سر بگیر

من پر از دغدغه و ابهامم

تا که دستش را گرفتم

دیدم

مشت مشت ستاره داشت

صف به صف آدم می چید


دستم را گرفت

دستانش گرم بود

اما دستان من سرد

شاید به همین خاطر است

که وقتی آدم ها می میرند

گرم اند

ناگهان اخمی کرد

دستش را عقب برد

و در یک کلام گفت:

برو،برو...

دوستی با من برایت زود است

حال که شب شده

و به او می نگرم

آرام نشسته و فکر می کند

شاید تاریخ دوستی مان را

معلوم می کند

پش نترس از او

او دوست ماست

دستش را نگیر

چون هر وقت خواست

دستت را خواهد گرفت

                                                      
                                                                            
                                                                                ***اشکمهرکوچولو***