اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

سلام . سلام به اونایی که درکم کردن ، واسم نظر دادن یا آف گزاشتن .

دوستان فکر می کنن که من یه آدم آروم ، غمگین و یه جورایی افسرده هستم !!! مخصوصا با این مطلب آخریم .

دوستان من حرفای دلم رو می نویسم که با عقل استنباطشون کردم ... خیلی فکر کردم و دیدم من با نوشته هام زندم و نمی تونم ننویسم .

این مطلبی که نوشتم تصویر کوچکی از زندگی در ذهن من هست .

از همه ی شما ممنونم ، در پناه آسمان ...

زندگی مانند دستنوشته های من است . زندگی به همین سادگی ست .

زندگی متنی زیباست که هر روز صبح باید آن را بخوانی و از بر کنی ...

زندگی را باید خودمان بنویسیم . خودمان با خطی زیبا آن را آرایش کنیم و به عمق نوشته هامان رویم . زندگی در دستان ماست . ما در اختیار ثانیه ها نیستیم .

هر زمان که به آخر خط رسیدیم برگی می زنیم و باز آغاز می کنیم ... در آخر هر خط ، در پس هر نا امیدی ، در پشت هر در بسته ، نوری است ، نوری که می تواند زندگی را باز از سر گیرد ... نور قلب ماست که دفتر زندگی را می نویسد .

طوری باید زندگی کنیم که در پس این عمر گذرا تنها یک خاطره باقی بماند :

که با تمام خوبی ها و بدی های دفتر هستی ام ، از لحظه هایش لذت برده ام و تک تکشان را دوست دارم ...

هنوز نا امیدی به این کره خاکی پا ننهاده است پس از همین لحظه برگی دیگر می زنم و زندگی را با نگاهم لمس می کنم و با قلبم مکتوبش می کنم .

هیچ گاه دیر نیست ، پس بیا زندگی شیرینمان را تلخ نپنداریم و فدم به فدم ، پله پله طی کنیم تا به معبود هم کمی نزدیک تر شویم...

الهی به امید تو ...

س.اشکمهرکوچولو

 

یه روز یه حایی خوندم ما همه مجرمیم و جرم ما اینه که به دنیا اومدیم . ما محکوم شدیم که زندگی کنیم .

شاید همینطور باشه و زمین جایی که ما توش زندگی می کنیم یه زندانه . بعضی از زندانی ها به اینجا عادت کردند و دوسش دارن و بعضی هاشون به فکر فرار به سیارات دیگه اند.

من نمی دونم این زمین زندانه با نه ، نمی دونم ما مجرمیم و زندانی یا نه ؟ فقط می دونم که خسته شدم ... از خودم خسته شدم ،از آدم ها خسته شدم . دیگه نه خودم رو دوست دارم نه دیگران رو ...

یه روز یه نفر بهم گفت واسه اینکه دیگران رو ببخشی اول خودت رو ببخش ، اگر می خوای دوسشون داشته باشی اول خودت رو دوست داشته باش .

و من حالا خیلی تغییر کردم ... من خودم رو نمی بخشم و دیگران هم گناهکارن...

چشمه خوش بینی خشک شده ... دیگه نمی خوام هیچ چیز رو ببینم . دیگه از تظاهر ، از لبخند ، از این نقاب دروغین که روی صورتمه خسته شدم ...

دنبال کلید خوشبختی هستم اما خودمم قفلی تو قفل ها می زنم ... زنده ها دیگه برام کهنه شدن خودم رو تو مرده ها جا می زنم ... دیگه تا اینجوریم دست توی سفیدی کاغذ دفتر نمی برم.

پایان

س.اشکمهرکوچولو

روزهای بی کسی ام زود می گذرنند اما روزهای تنهایی به ندرت خیال سفر می کنند. ای کاش مترسکی بودم تا تمام درد ها از نشتن در مزرعه سرسبزی هایم می ترسیدند . خدایم زیباست و تمام زیبایی ها را او خلق می کند ... شاید غم هم یکی از زیبایی های اوست که او را به یادمان می اندازد .

سقف خانه ام را با تمام سیاهی ها و با تمام تلاطم های نهفته اش دوست دارم .فرش زیر پایم را با تمام پستی و بلندی هایش و نا همواری آسفالت هایش دوست دارم . دوست خوبی دارم که در همین نزدیکی بالای سرم نشسته و هر لحظه که اراده کنم به کمکم می شتابد.

عشق سالیان سال است که در قلبم رسوب گذاری می کند و به مانند کوهی استوار در آمده است و در تمام سختی ها یاری ام می دهد .

نفس می کشم و دستانم همچنان قلم را در خود می فشاردو می نویسدو می نویسدو می نویسد....

کلامم روان است و خون در رگانم جاری ... مردمانی هستند که هنوز دوستشان دارم ... ملالی نیست چون زندگی جاریست.

س.اشکمهرکوچولو