اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

من یه کودکم

یک تبسم زیرکانه و یک عروسک بازی کودکانه کافی بود برای عاشق شدنم

و تو این کار را کردی...

و من مثل کودکی عاشقت شدم و مثل قصه پدر بزرگ تو شدی شاهزاده ی سوار بر اسب سپید و من پری قصه ها و چقدر ساده عاشقم کردی

و

از ان ساده تر رهایم کردی

گفتم : بمان شاهزاده زیبا!... من بی تو میمیرم...

خندیدی و گفتی : بازی بود... گفتم بازی زیبایی بود پس بیا بازی کنیم

گفتی: من بزرگ شده ام من دیگر بازی نمیکنم

گفتم:مگر بزرگتر ها بازی نمیکنند؟

گفتی : بازی نه زندگی میکنند

گفتم: پس بیا زندگی کنیم مثل بازی

گفتی : زندگی بازی نیست

گفتم : پس حالا با عشق تو چه کنم ؟ گفتی رهایش کن ... بازی بود زندگی کن

گفتم:

                   پس من تا همیشه کودکت خواهم ماند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد