اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

اشک سرد نقره ای

چقدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

خستم... خسته از شب٬ از ظلمت ٬ از این هوای غبار آلود پر درد اتاقم...

خستم از فرو دادن بغض های تلخ شبانه ام ... خسته از اشک ریختن های بی دلیلم...

نفرت از دوری و فراق گوشه گوشه ی قلبم ٬ نفرت ار عشق و علاقه در ذره ذره ی دلم جای گرفته. به کدامین هدف نفس می کشم ؟ با کدامین امید قدم بر می دارم؟

دیگر باران هم از غم هایم نمی کاهد... خسته ام از هر چه غصه و از غم گفتن است...

شبی که همیشه برایم نماد آرامش و زیبایی بود به زندان درد آلودی تبدیل شده است که کاش می توانستم از او هم بگریزم.

و اینک احساس آرام آرام ٬ نرم نرم می میرد و به فراموشی سپرده می شود... نمی دانم چرا احساس نفرت و غم اندودم پاک نمی شود؟

اگر آن هم قطعی شود ٬ مطمئنا به مرده ای متحرک مبدل خواهم شد... خواهم شد... خواهم شد...

س.اشکمهرکوچولو

برف می بارد... آسمان سپید دانه های کوچکش را به زمین گرم تقدیم می کند . چه هدیه ی زیبایی است...

نمیدانم چندمین برف و بارانی است که دیگر در کنارم نیستی...گویی سالهاست که بدون تو سر می کنم ...

نبودن هایت را با نگاه کردن به عکست پر می کنم ... چه زمستان تلخی است ...

چقدر دردناک است باور کردن فقدان وجود تو ... دستان سرد و خسته ام ، گرمای وجودت را التماس می کنند و کسی نیست که نیازشان را استجابت کند...

دردهای دل ماتم زده ام روی هم انبار شده اند و کسی نیست که مرهمی بر زخم هایم شود ... بی کس بودنم را هیچ کس جز تو که همه کسم بودی نمی فهمد... به امید روزی که من هم چشم هایم را بر هم بگزارم و به سوی تو بشتابم...

س.اشکمهرکوچولو